تک تیرانداز
تک تیرانداز

تک تیرانداز

یک سال بعد ...

دقیقا سی صد و شصت و پنچ روز پیش بود که من برای اولین بار تو صفحه ی مرکز مدیریت بلاگ اسکای اسممو کنار وبلاگ خط فرمان به عنوان نویسنده ی وبلاگ دیدمو الان بعد از یک سال وقتی فکر میکنم میبینم خیلی وقتمو پای اینترنت و وبلاگ گذروندم ، نمیشه گفت هدر دادم ، چون یه نتایجی داشته برام و میتونم بگم به واسطه ی همین وبلاگ الان خیلی چیزا که قبلا نداشتمو دارم ، ولی درهرصورت وقتی عینکمو میذارمو یه مقدار منطقی میشم میبینم که این زمان میتونست صرف خیلی چیزای دیگه بشه ، ولی زود بیخیال میشمو عینکمو برمیدارم :دی ، کلا عادت ندارم از خوشی هام بزنم و بجاش زحمت بکشم ! البته اگه بشه به وبلاگ نویسی گفت خوشی و - برای مثال - به درس خودن گفت زحمت ...


بگذریم ، یه مقدار بیایم نزدیک تر ، مثلا ماه گذشته ، اردیبهشت ، ماهی که همیشه خیلی زود میگذره ! این دفعه هم همینطور بود ، هنوز تو جو هفته ی اول ماه بودیم که دیدیم شده بیست و چندم  ِ ماه ! خلاصه اینکه هیچ کاری که نکردیم هیچ ، به خوشیمونم نرسیدیم !!!


بعد از ماه میرسیم به هفته ی گذشته ، که افتضاح بود ! اگه یه نمودار بکشم از وضعیتی که داشتم ، شکل رشته کوه های جوان میشه ! یه روز خوب بود ، یه روز بد ، یه روز خوب ، یه روز بد ...


و در آخر هم درمورد امروز ، امروز روز خوبی بود ، بچه ها ناراحت بودن ، ولی خوب بود ، پیش دوستان بودیم همش ...


تماپ ها :

1. کلا خاطره نویسی دوست دارم ، اصلا هم مسخره و تکراری و کسل کننده نیست ! :پی


2. ایشالا این یک ماه رو قراره بشینیم پای کتابامون ، نیستیم این طرفا ...

3. شیش تاییا پا برجا خواهد موند ، اگه همه ی شیش نفر بخوان ...

4. تاکید میکنم ، اگه همه بخوان ...

5. این عکس رو هم ببینید که روحیتون عوض شه ! :



:))


SNIPeR      


به رنگ قهوه ای

نمیدونم چرا بعد از این همه روز نبودن الان - ساعت دو شب - تصمیم گرفتم که بیام و بنویسم و نمیدونم چرا دوست دارم این مدلی بنویسم ، از اینم مطمئنم که بعدا از اینکه اینارو نوشتم پشیمون خواهم شد ولی اصلا مهم نیست برام ...


الان میتونم به جرات بگم که وابستگی یکی از بدترین احساس های دنیاست ، شایدم بدترینش ، وقتی به یه نفر وابسته میشی بعدش خیلی راحت میتونه خوردت کنه ، میتونه ضایعت کنه ، میتونه نا امیدت کنه ، وقتی به یه نفر وابسته میشی با خودت میگی حاضرم همه چیمو بخاطرش بدم ، حاضرم هر کاری براش بکنم ، با خودت میگی منم براش مهمم ، براش با ارزشم ، بعد یه شب خیلی راحت با دو تا اس ام اس چنان حالتو میگیره که از زندگیت نفرت پیدا میکنی ،

خیلی وقتا با خودم میگم من تو این سنم نباید این چیزارو تجربه کنم ، نباید این مشکلات و این ناراحتی هارو داشته باشم ، ولی بعدش خیلی راحت خودمو خر میکنمو به خودم میگم ارزشش برام خیلی بالاتر از این حرفاست ، برای بودن باهاش حاضرم اینارو تحمل کنم ، ولی وقتی یه شبی مثل امشب این حرفارو بهت میزنه واقعا از خودت بدت میاد ،

امروز میتونست یک روز خیلی خوب باشه ، برای هردومون ، اونو نمیدونم ولی برای من اصلا نبود ، همه چی دست به دست هم داد که اونجوری که میخواستم نشه ،


الان کلی حرف دارم برای نوشتن ، میتونم صد صفحه از خودم و خودش و این زندگی بنویسم ! ولی حوصلشو ندارم ، شاید تا همین قدرشم زیادی نوشتم ...


تماپ ها :

1. کاشکی میشد زمانو نگه داشت ، هرچی بزرگ تر میشم همه چی سخت تر میشه :(

2. این پست میتونه در آینده به عنوان یکی از خنده دار ترین پست هام انتخاب بشه !

3. همه ی اینارو گفتم اما حالا که فکر میکنم میبینم برای جمله ی آخر فقط میتونم بنویسم ''از هرکسی بیشتر دوسش دارم'' ...


SNIPeR